ما هنوز در هنوزیم...

من تصوری از جنگ ندارم جز اینکه بعدش -تا سالها و سالها بعدش- فیلم های دوران جنگ را می سازند... انیمیشن ها... و اگر اعتقادی به شهید و شهادت داشته باشند... اسم کوچه ها و اتوبان ها عوض می شود... مزار هایی به رنگ پرچم کشورشن ساخته می شود... روی در و دیوار شهر عکس یک عالم گل لاله و شهید نقاشی می شود... و آرمان سازی می شود...

من تصورم فقط "وضعیت سفید" است... فیلم های حاتمی... و فصل "ادبیات پیداری" کتاب های ادبیات که هر سال با ما رشد می کنند و بالا می آیند...

و حال مانده ام... لابد توی سوریه دختری هست که بیست و هشتم دی به دنیا آمده... هم سن و سال من است... و حالا هر روز ممکن است به کشورش حمله کنند... حتی اگر کشورش گند زده باشد به اقتصاد... حتی اگر کتاب های تست سال آخر مدرسه اش هر کدام بیست و خرده ای هزار تومان باشد... حتی اگر رئیس جمهورشان چند روزی قهر کند و خانه نشین شود... حتی اگر مردم با رنگ های سیاسی دسته دسته شده باشند...

اگر آن دختر سوریه ای مثل من باشد... شب و روز هایش نگران است... نگران اینکه جنگ شود... و آن وقت کسی از کسانی که دوستش دارد برود برای بقیه و حتی خودش بجنگد و بمیرد... نگران اینکه سقف روی سر خانواده اش خراب شود... نگران بمبی که ممکن است به نوزاد همسایه هم رحم نکند... نگران تشنجی که صدای آژیر های خطر ایجاد می کند... نگران خراب شدن مدرسه اش... نگران خودش... آینده اش...

و فکرش را بکن... اگر آن دختر سوریه ای کسی را دوست داشته باشد... بعد از هر آژیر... بعد از هر صدای تیر... بعد از صدای موشک ها... باید پیدایش کند و برایش مسجّل شود که خراشی روی صورتش نیفتاده... و فکرش را بکن قلبش چقدر فشرده می شود... فکرش را بکن هر لحظه ممکن است در ثانیه ای تو یا کسی از اطرافیانت برای همیشه دیگر نفس نکشد و اسمش بشود اسم یک کوچه... چقدر تن و بدنش می لرزد... فقط اگر اندکی به اندازه ی من ترسو باشد... بترسد...

کاش آمریکا می فهمید که من حوصله ندارم... حوصله ندارم هر روز توی تیتر خبر ها فیلم دوربین لرزانی را ببینم که هی بی ملاحظه تکان تکان می خورد و مجروحان را نشان می دهد... دلم نمی خواهد توی اتاقم که نشستم مدام صدای آمبولانس را از تلویزیون بشنوم... صدای آژیر های خطر واقع در سوریه... حوصله ندارم که هر روز توی میدان های شهر صندوق های کمک به سوریه را ببینم... حوصله ندارم و کاش آمریکا می فهمید که من ظرفیت دیدن گریه ی دختر های جوانی را ندارم که شعار می دهند و حرف از مقاومت می زنند... من حوصله ی دیدن مقاومت را ندارم...

کاش آمریکا می فهمید که باید خفه شود!

کاش انقدری شعور داشت...

 

 no war more

پ.ن: من تصوری از سیاست ندارم. اما فقط همین قدر می فهمم که تمایلی به جنگ هم ندارم.


نوشته شده در شنبه 92/6/23ساعت 12:0 صبح به قلم سارا بانو نظرات ( ) |


کد قالب جدید قالب های پیچک